باز بوی محرم باز شعر محتشم...!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
قایق دل به رود خاطره می اندازم و برای لحظه ای خود را از حصار کلاس درس رها میکنم
قلم از زندان انگشتان ظریفم رها می شود و با ناله روی تن سخت میز می افتد آرام کتاب را میبندم و دستان سردم را تکیه گاه جانم میکنم کودک حسرت درون کوچه ی چشمانم زانوی غم بغل کرده و آرام آرام اشک می ریزد با دیدگان حسرت بارم از چارچوب پنجره به آسمان ابری خیره میشوم و آرام میپرسم :
تو از بهر چه میگریی...؟
ای آسمان می خواهم راز دل با تو بگویم می شنویی؟
لحظه ای دل به حرف هایم بسپار و بشنو حرف دلم را...این روزها هرچه به روزهای سرخ و سیاه تقویم نزدیک و نزدیک تر میشوم دل ساده ام بی طاقت تر می شود این روزها تمام جانم شده صدای حرکت کاروان و صدای پای اسب ها...این روزها دل ساده ام هوای سفر دارد سفر به دیار چادر های سوخته سفر به دیار نخل های سر بریده...سفر به کرب و بلا
این روزها روزهای سرگردانی دلم شده ...از کوچه های شهر بوی روضه می آید بوی اشک. بوی غریبی حسین...می شنویی صدای طبل زن ها را صدای زنجیر پر از درد آدم ها و صدای یا حسین گفتنشان را که تا آسمان هفتم میرسد...
آسمان می شنویی صدایم را..؟
این روزها دلم محرم می خواهد....
پی نوشت : قبل ترها وقتی بچه بودم نزدیک محرم سر از پا نمی شناختم و واسه رسیدن دهه ی اول محرم لحظه شماری میکردم شوق خوردن آش رشته ی همسایه. خوردن باقلا و نخود گرم توی کوچه های آشنای شهر همراه دختر عمه ها دلم رو میلرزوند اما امروز خیلی از اون قبل ترها گذشته این روزها دیگه دلم نه آش رشته میخواد نه باقلا و نخود گرم....این روزها دلم میخواد گرسنه بمونم تشنه بشم و حسرت بار به آب نگاه کنم و اشک بریزم این روزها دلم روضه میخواد....دلم بدجور میگیره وقتی یاد رقیه ی حسین (ع) می افتم
وقتی بابایی دست نوازش به سرم میکشه به مرز جنون میرسم از فکر اینکه رقیه ی حسین با اون قلب بزرگش و اون دستای پینه بسته اش دست نوازش به سر بریده ی بابا کشید و پرواز کرد به آسمون...دلم بدجور گرفته..
دلم محرم میخواد یه محرم واقعی...
نویسنده : آیینه دار لاله ها
شب است و تنهایی و سکوت...!
دلتنگی امانم را بریده
کمرم شکست زیر بار انتظار آمدنت
و تو ...هر بار نیامدی و نیامدی
تا به کی زیر آسمان بارانی انتظارت خیس شوم مولا
بیا و بتاب خورشید عالم تاب من...!
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده: آیینه دار لاله ها
من بودمو سنگری خالی به رنگ بی تو ماندن...!(سفر فتح المبین)
بازهم نوایی از من و دل ساده ام و شروعی که پایانی ندارد...
خسته از شیطنت ها و شادی های دخترانه ام برای لحظه ای نه چندان طولانی بر روی صندلی اتوبوس آرام میگیرم چشمانم را روی هم میگذارم و با یاد آوری گذشته... گذشته ای نه چندان دور نگاه آسمانی ات را مهمان دلم میکنم همان نگاهی که از قاب عکس روی دیوار با آن لبخند مهربان لحظه لحظه ی بودنم را مینگرد همان نگاهی که امروز کوی به کوی سنگر به سنگر خاکریز به خاکریز چشمان گریانم را به دنبال خود کشانید.
به یاد داری آن لحظه را...؟
آن لحظه که....
یا صاحب الزمان عیدت مبارک...!
آرام دست نوازش بر سر دل تنگم میکشم به امید آنکه مانع ریزش اشک های بی قرارانه اش شوم که ناگاه دل کوچکم چون آسمان ابری خانه مان نرم نرمک شروع به باریدن میکند سرگردان با قدم هایی لرزان از زندان دیوارها میگریزم و با پاهای برهنه و دلی تنگ به آغوش زمین فرو میروم و با همه ی وجودم مهمان سرمای تنش میشوم... قطرات اشک آسمان صورتم را نوازش میکند آرام سرم را بالا می آورم و چشم در چشم آسمان زمزمه وار میپرسم : تو دیگر چرا...؟ امروز که روز عید است تو از بهر چه اشک میریزی...؟ آسمان با دستان پینه بسته اش مانع ریزش اشک هایش میشود و خیره در چشمان بارانی ام بغض سنگینش را فرو میخورد و در پاسخ دل بیقرارم فریادی بلند با دل تنگش میکشد و باز شروع به باریدن میکند...لبخندی به پهنای دله گرفته ام بر لبانم نقش میبندد آرام میگویم پس تو هم دل تنگ یاری...؟نمیدانم اکنون کجای این کره ی خاکی فرش قدم های مهربانش شده...و چشمانش کجای این هستی را نظاره میکند ...!
ای آسمان ابری
ای پیرمرد داغ دیده
دلم بغض کرده و گرفته دلم تنگ لحظه ایس که در پیشگاهش بگریم و از لحظه های سخت بی او بودن بگویم...تو آرام جانم را از آن بالا میبینی...؟ دل تنگم را . چشمان بارانی ام را و یک دنیا حرف ناگفته ام را به تو میسپارم به مولایم بگو هر لحظه در انتظار یک لحظه دیدارش میسوزم از او بخواه نظری کند بر این غرق گناه....!
امید آن دارم روزی عیدهایم سرشار از وجودت باشد آقا ...!
ظهور کن مهربان مولا...!
یا صاحب الزمان عیدت مبارک...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!
نویسنده :
محبوبه مرتضی زاده (آیینه دار لاله ها)
این روزها دل دیوارهای شهربیش از دله آدم هایش بغض میکند و تنگ میشود...!
دسته دله ساده ام را در دستان سردم میفشارم و آرام به دور از هیاهوی شهر به اتاق تنهایی ام پناه میبرم و به این می اندیشم که این روزها دل دیوارهای شهر بیش از دله آدمهایش بغض میکند و تنگ میشود...گویی مردم دیارم فراموشی گرفته اند...!
آری فراموشی گرفته اند و از یاد برده اند روزگاری صدای بمب و گلوله صدای فریاد آدماهای تیر خورده و درد کشیده لا لایی شب و روزشان شده بود از یاد برده اند مردان و زنان پیر وجوانی را که جوانمردتر از هر جوانمردی با صلاح ایمان به میدان شتافتند تا که آرامش را به خانه ها بازگردانند و چه خون ها که جاری شد در راه این آزادی...مردمم فراموش کردند آن چهره های معصوم و ملکوتی را...مگر میشود مادر مفقودالاثری را دید که بعد از گذشت سال ها با چشمانی که دیگر سویی ندارد و هنوز در انتظار آمدن فرزندش هر لحظه جان میسپارد واشک به دیده نیاورد و خنده کنان پا به روی خون فرزند شهیدش گذاشت به اسم آزادی...نمیدانم چه بر سر آدم ها آمده که این روزها به اسم آزادی حجاب دریده و حریم میشکنند...
دلم بدجور تنگ آن روزهایست که بوی خون در کوچه های شهر پیچده بود ولی هیچ کس فراموشی نداشت..نمیدانم فرداها...فرداهایی که نامش قیامت است با کدام رو میتوانند در چشمان مادر پهلو شکسته عالم نگاه کنند...
این روزها حتی تو را از یاد برده اند یا صاحب الزمان...قربان دله مهربانت تو را به مادرت زهرا قسم دعایی در حق مردمم کن...مولا بدجور هوای دلم گرفته است ظهور کن آقای خوبم....ظهور کن
اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده :
محبوبه مرتضی زاده (آیینه دار لاله ها)